گلخنی کرد به شاهی نگاه


رفت دلش در خم گیسوی شاه

شه چو به گرما به رسیدی فراز


سوخته برویش برابر نماز

در رخ شه دیدی و بگریستی


گاه به مردی و گهی زیستی

شاه در و دید و دریافتی


در دل از آن سوز اثر یافتی

کردی از آن گریهٔ دزدیده جوش


خندهٔ دزدیده نهفتی بنوش

روزی از آن غم که غانش گرفت


جذبهٔ عاشق رگ جانش گرفت

رخش ز گرما به دگر سوی تافت


گرم سوی گلخنی خود شتافت

گلخنی سوخته کان سوی دید


تاب نیاورد چو آن روی دید

او شده زان سوی به نظاره غرق


سوی دگر شعله گرفتش چو برق

سوخت ز تن نیمی و برخاست دود


او به تماشا ز خود آگه نبود

سوختنش دید چو معشوق خام


تا به دود سوخته بود او تمام

ای که بمیری ز تف یک شرار


لاف چو خسرو مزن از عشق یار